شناسنامه ^-^
سلام!!!
بهله الان دیگه بنده رسما عمه شدم!و خیییلییی خیلیی هم خوشحالم!
الان میشه گفت آیه ما دو روزشه!ماشالا همش هم که خوابه!شب تا صبح بیداره و صبح تا شب میخوابه!
امروز با مامانی رفته حموم!(بعضی از دوستان اعتقاد دارن بچه باید بعد از ده روزگیش بره حموم ولی بهترین موقع الانه!)
بعد از اون شب که به ما خبر دادن و من و سمیه در شرف شادروان شدن بودیم و چشم انتظار مونده بودیم تا بریم بیمارستان،شب داداشی(پدر آیه جان!)تشریف آوردن منزل با خبرای تازه از آیه!و ما صبح زود ساعت هشت صبح(سر آورده بودیم!به ما میگن بچه ندیده!!!واقعاا هم ندیده بودیم اخه!من خودم که تا اون موقع برای دیدن بچه بیمارستان نرفته بودم!کلا بچه ها مخصوصا از نوع نوزادش به نظرم اون قدر جذاب نبودن که بخاطرشون پاشم برم بیمارستان!)رفتیم بیمارستان!!
ولی ضدحال اصلیو وقتی خوردیم که اون نگهبان ورودی بخش زایمان(اه اه اه آدم انقد رو اعصاب؟)نذاشت بریم تو!گفت باید تک نفر تک نفر برین تو!!!هیچی دیگه...من رفتم تو و سمیه و آقای پدر موندن جلو در!منم پرسون پرسون رفتم تا جلوی بخششون و وقتی که پریسا جون(خاله آیه)رو توی راهرو با یه پتو(آیه معلوم نبود!تو پتوعه گم شده بووود!!!)رو دیدم دیگه کامل متشرف شدم اون دنیا!فقط سلام دادم و خیره شدم به اون پتوعه!تا وقتی که یه موجود کوچولویه ریزه میزه از توی پتو شروع کرد به تکون خوردن!منم که عین این آدم ندیده ها!(خب نمیدونستم چکار کنم!!!تا حدودیم بلد نیستم ابراز احساسات کنم!!)بعدم پریسا جون آیه رو داد به من!!!! من تو کل این عمر گهر باری که از خدا گرفتم تا حااالااا یه بچه یه روزه که هیچ پنج ماهشم بغل نکردم!!!انقددد از بچه ها میترسم!!!سقفش هفت ماه بوده که اونم به زور صلوات و ذکر دعا و از این حرفا بوده!
و رفتن توی اتاق!منم لرزان لرزان با یه بچه که مث یه شیشه بلوری بغلش کرده بودم و هر آن ممکن بود بیفته و بشکنه(البته دووور از جونش!)رفتم توی اتاق! ولی فقط عین این معلولین ذهنی نگاش میکردم با یه لبخند بی نهایت مسخره!
یهویی این بلور جان شروع کرد گریه کردن!!!منم یهویی هول شدم کردمش تو بغل خاله جونش!
نگو که جریان از این قرار بوده آیه خانوم شیر خوردن و آروغ!نزدن و خاله ماجرا داشتن برای آروغ زدن ایشون!الانم دلش درد گرفته بچم!
آخرشم نزد تا مامان جانش اومد!تا مامانش بغل کرد دل دردش خوب شد و تخت خوابید!بعدم سمیه اومد و چند دقیقه ای اونجا بودیم تا اینکه این نگهبان سه نقطه دوباره برگشت و مارو به زور بیرون کرد!!
نه اخهههه شما فکر کنین منه عمهههه از دوساعتی که توی بیمارستان بودم یه ربعشو پیش عخشم بودم!!!
بعد منو سمیه با کلی اخم و تخم رفتیم بیرون و گشتیم دنبال برادر گرام! جلوی اتاقی که مامور ثبت احوال توش بود توی صف نشسته بود. ماهم کنارش پخش شدیم و شروع کردیم با ذوق و شوق(البته اینم ذکر بشه من کلا ابراز احساسات بلد نیستما!اگه یه وقت قسمت بشه منو زیارت کنین توی ابراز احساسات مثل هویجم!)
دیگه نشستیم با سمیه جان حرف زدن و قربون صدقه رفتن تا اینکه برادر بلند شد و رف تو و با یک عدد شناسنامه تر و تازه و داغ و تازه از تنور بیرون اومده برگشت!!!
ایناهاش!!:
هیچی دیه...ما به خوبی و خوشی نشستیم توی حیاط بیمارستان و به میمنت پدر شدن برادر کولوچه خوردیم!
بعد هم پدر بزرگ گرامشان(بابای من)اومد و به نوه جونش سر زد و ما جملگی برگشتیم سر خونه زندگیمون و من دیگه آیه رو ندیدم تا شب که اومد خونه و من باز هم ندیدمش!
گفتم پرستوجون خستست و از این حرفا...ولی سمیه جان با کمال پررویی و در کمال عمه گری!پاشد رفت پایین!منم با کلی دلتنگی...گرفتم خوابیدم با کلی نقشه که صبح کله سحر پخش شم پایین!(خونه برادرم اینا طبقه پایین خونه ماست!)
ولی همههه اون نقشه ها وقتی دود شد که من سر ساعت دو ظهر از خواب پریدم و آیه تازه خوابش برده بود...
اینم از جریان روز اول عمه شدن ما!همش به کنار،من از عمق وجوووووود متوجه شدم بچه برادر یعنی زندگی!اصن انگار یه ارق ویژه ای نسبت بهش داری!خدا همهه ی عمه ها رو واسه برادر زاده هاشون و برادر زاده هارو واسه عمه ها و مامان و بابا هارو برای اونا و سایه رهبری رو روی کل کشور حفظ کنه!
خب دوستان!ببخشید سرتونو درد اوردم!شبتون خوش!