بعد از بیست و هشت روز شادی...
سلام بر آیه عزیزم!!!
سلام بر دوستان عزییییزم!
بالاخره بعد از بیست و هشت روز قسمت شد ما سری به نی نی وبلاگ زدیم و پست بذاریم! توی این چند وقته کارای زیاد یه طرف، خرابی کامپیوتر اونطرف، مدرسه ها یه طرف دیگه.... کلا شلوغ بود!
واااااااااااااااای آیه عمه رو ندیدینننن!!! خانومی شده برای خودش!!!هنوز باورم نمیشه که اومده، هنوز باورم نمیشه که عمه شدم، هنوووز باورم نمیشه که یه عضو جدید به خونوادمون اضافه شده...خدا میدونه چقدرررررررررر عاشق آیه ام! چقدرررررر دوسش دارم...
نمیدونم چرا ولی نمیتونم محبتم رو ابراز کنم...شاید بخاطر اینکه کلا زیاد با بچه ها سروکار نداشتم...ولی آیه، اگه بعد ها این متن رو میخونی بدون اندازه کللللللللللللللل زندگیم دوست دارم!!!
یکی از چیزایی که خیلی دلم رو میسوزونه این بود که چند وقت پیش، خاله مژگان( خاله ی من)بهم گفت آیه خیلی شبیه مامانته!
یعنی واقعا تا عمق وجودم سوختم... مامانم نبود تا داماد شدن پسرش رو ببینه...تا عروسش رو ببینه...تا نوه ی نازش رو ببینه...هعی خدایا...حکمتت رو شکر! حتما یه حکمتی بوده دیگه! پس من حرفی ندارم.اصلا کیم که حرفی توی حکمت خدا بیارم...
آیه خانوم ما داره به یک ماهگیش نزدیک میشه، و متاسفانه دل درداش شروع شده...بچم انقدر گریه میکنه!
هروقت صدای گریه هاش رو از طبقه ی پایین(منزل برادرم طبقه پایین خونه ی ماست) میشنوم انگار آتیش میگیرم...واقعا خیلی سخته! خدا به داد مادر و پدر ها برسه...
آیه دقیقا مثل زمان بارداری زن داداشم ب ها کامللل بیداره و اصلا نمیخوابه...بیچاره پرستوجون کمبود خداب گرفته فکر کنم...کم مامانتو اذیت کن دختر!!!
الان تقریبا دو روزی میشه م آیه رو ندیدم... دلم به اندازه ی دنیا براش تنگه... حتما فکر میکنین من چه عمه بی بخاری هستم که با اینکه برادرزادم طبقه ی پایین خونمونه نمیرم ببینمش...خودمم همین فکرو میکنم...ولی نمیدونم چرا وقتی میرم پایین اصلا راحت نیستم...حس میکنم اگه نباشم بهتره.به هرحال، تا وقتی یک بزرگتر بشه صبر میکنم!
راستش زیاد از آیه عکس ندارم! عکسای خوشگلش رو مامانش داره که به هییییییییچ کی نمیده! حقم داره! نمیخواد عکس دخترش توی اینترنت باشه خب...
ولی یکی از عکسایی رو که یواشکی از آقای پدر کش رفتم رو دارم، پس اونو میزارم!
البته لازم به ذکر است این عکس واسه خییییییییییییلی وقت پیشه! عکس جدید ازش ندارم!